Ariyayi
Something's are true whether you believe in them or not

Saturday, September 11, 2004

غم

سال دومی بود که داشت برای کنکور می خوند.اگه امسال قبول نمی شد مجبور بود به اون سربازی لعنتی تن بده....چيزی که همش ازش وحشت داشت.اما نوگل تازه تو زندگيش پيدا شده بود...(اسم واقعی اون محفوظه)روحش،عشقش و وجودش شده بود نوگل .به خاطر اون نفس می کشيد.يه خاطر اون راه می رفت.به خاطر اون زندگی می کرد.و فقط به خاطر اون درس می خوند...صبح ها ساعت ۴ با يادش بلند می شد.عکسش و می ذاشت جلوش و يه سره درس می خوند تا شب...عکس اون که جلوش بود،احساس آرامش می کرد.فکر می کرد که اون داره از توی عکس می بينتش ،بهش لبخند ميزنه و تشويقش می کنه...صداش و می شنيد...که با حرفای قشنگش دل نااميدش و زنده می کنه...رابطشون تو هفته ای يکی ،دو بار حرف زدن و ماهی يه بار همديگرو ديدن خلاصه می شد.ماه ها با عشق نوگل درس خوند...همه می گفتن پزشکی رو شاخشه...همون کسايی که تو دیپلم گرفتنش هم شک داشتن...شب ها به عشق خواب ديدن اون چشماشو می ذاشت رو هم.يادش براش شده بود قوت قلب .وقت ناراحتی، وقتی از درس می بريد،وقتی از دنيا و حتی خودش ميبريد،نوگل تنها کسی بود که می تونست بهش آرامش بده.هميشه اين موقع ها عکسشو بعل میکرد و براش گریه میکرد...با نوگل قرار بيرون روز بعد از کنکور رو گذاشته بود...اون حتمآ قبول می شد وبعد می شد عشق دنيا رو کرد...شب کنکور شده بود...آروم و قرار نداشت...متر کردن خونه هم دردی و دوا نمی کرد...از استرس داشت ميترکید...فردا روز مهمی بود...فردا کنکور لعنتی تموم می شد و می تونست بشينه پيش نوگل و یه دل سیر نگاهش کنه..ساعت ۱۰ شب بود...تصميم گرفت بره یه کمی قدم بزنه...زد بيرون از خونه...همه جا ،خيابونا غلغله بود.نمی دونست کجا بره...دلش می خواست بره يه جای دور...فقط از پاهاش اطاعت کرد.گذاشت اونا هر جا که دلشون می خواست برن...به خودش که اومد نزدیکای خونه ی نوگل اینا بود.دلش و زد به دريا...ديدن خونشون هم آرامش بخش بود.چند روزی بود که صدای شیرینش و نشنیده بود.از دور همه جا کلی چراغ گذاشته بودن...اين ور خيابون،اون ور خيابون.سر کوچه،ته کوچه.زياد خوب نمی تونست تشخيص بده...با خودش گفت :احتمالآ عروسيه يکی از برو بچه های کوچس که انقدر گله گله چراغ گذاشتن....يه نفس عميق کشيد و راه افتاد به طرف چراغونی ها...نزدیک و نزديک تر...چراغ ها پر نور تر می شدن...اما جدا جدا بودن....چهل تا يه طرف...چهل تا يه طرف دیگه!ديگه نزديک بود...يکی دو متر بيشتر نمونده بود....ديگه هيچی نفهميد... .... ..... ...... ....... ......... ............ .................... ...........................همه جا سفيد بود.صدای کسی از بلندگو پخش ميشد...هيچی يادش نمی اومد...کلی لوله و سرم به دستاش وصل بود...بخش مراقبت های ویژه...برگشت به سه روز پيش...چراغ ها...تاريکی....نوگل...حجله ها...عکس نوگل....گل های سفيد با روبان های سياه...حجله های نوگل..حجله های نوگل...عکس قشنگ اون گوشه ی يه کاغذ سفيد که همه جا پخش بود...روی ديوار ،روی زمين...همه چی يادش بود...لحظه به لحظه.حجله های نوگل...اون رفته بود...اون رفته بود...اون همه عشق پرواز کرده بود...حجله های نوگل....يه عکس پاک نشدنی...همه جا دوباره به سياهی برگشت...دستگاه کارديو گراف...صدای يه سوت ممتد...ايست....همه بی حرکت...صدای سوت....تمام اتاق به لرزه در اومد...از هر طرف آدمايی با لباس های سفيد می دويدن...صدای سوت...بدون تغيير...صدای سوت.......تاريکی..........صدای شوم سوت.......

1 Comments:

Post a Comment

<< Home